Alienated



از ثبت نام کنکور پشمون شدم. به این خاطر که مطمئنم ازش نتیجه‌ای نمیگیرم و با ثبت نام(که خودش داستانی داشت) خودم رو محدود به بازه‌ای میکنم که نتیجه‌اش فشار بدیه که نه توش میشه درس خوند نه . . داداش گفت گوشی اضافه‌ش رو برام میاره. با اون یکی داداش(که دوره) الان تلفنی حرف زدم. می‌گفت یه مقداری می‌فرسته. خیلی متوقعانه‌ست که بخوام چشمی داشته باشم. ازش شنیدم این یکی داداش موتور میخواد. لازم می‌بینم یه قدم برم عقب. بیخیال.

مهدی ۲۰آزمون ۶۰-۴۰ رو گرفته و ان‌شالله نتیجه بگیره.قرار شد با مدرسه بریم "شهید بهشتی" برای دیدن.

راستش حسرت می‌خورم. حسرت اراده و اتکا به نفس و استقلال. اینکه بدون ترس و با صلابت ثبت نام نمی‌کردم، زبان رو شروع می‌کردم، استارت کنکور سال بعد رو می‌زدم، بلاگ نویسی رو دنبال می‌کردم، داستانم رو پیش می‌بردم، حتی مسجدی می‌شدم و. از اون ایده‌آل‌هایی که همیشه توی ذهنه.

داستان هم پیش نمیره.نمیتونم پیش ببرم. درست و حسابی هم که براش وقت نمی‌ذارم. به مرز جنون نزدیک میشم و با خودم میگم چرا رومانتیک‌‌های آبکی ننویسم که برای عموم دلبری کنه. از اون طرف سعی میکنم خودم رو جای قهرمان داستان بذارم ولی می‌بینم کسالتی عجیبی داره و با این طرز فکری که براش در نظر دارم اصلا چرا نمیره بمیره. یه جورایی باید منفورترین آدم روی زمین شناخته بشه ولی به خاطر رفتارش کسی متوجه حضورش هم نمیشه که بخواد.

(دوباره مظلوم نمایی)

بیخیال. همه چی درست میشه. ان‌شالله.


این داستانیه که برای خوشی این دل شروع کردم. پس نه انتظاری از خودم دارم نه برام حیاتیه که جذاب و. باشه. آزاد و بی‌قید و توقع‌ طوری:

شبی زمستانی بود. از آن شب‌هایی که دل ابرهای تیره ریش بود و برف، رقصان می‌بارید. کوچه‌ها یخ‌زده و سفید و غم‌ناک و درختان خشک و خشن بودند. آرام و خرامان و هماهنگ با نرمیِ رقص دانه‌های برف قدم برمی‌داشت. می‌خزید. باد زمستانی ملایم می‌وزید و موهای نیمه‌جعدش را تاب می‌داد. سرما مثل همیشه سخت بود ولی برای او، برای قدم‌هایش، برای چشمان بی‌حرکت‌اش فرقی نداشت. نفس‌هایش صدادار بود و شماره داشت؛ آه پشت آه.
با خودش فکر می‌کرد: آیا هر روزش، هر شبش و هر لحظه از زندگی‌اش هم همین قدر -مثل الآن- ملال آور و تاریک است؟ از کی زندگی این قدر برایش خسته کننده و پر از تاریکی شده؟ و همین‌طور درون چاه تنهایی خودش غرق می‌شد.
به خودش که آمد جلوی مجتمع مسی بود. قدمی که برداشت متوجه گربه‌ای شد که به چشمانش زل زده بود. گربه ناگهان از جا پرید و دور شد. نفهمید از سر غریزه‌ی انسان‌گریزانه‌ی حیوان بود یا از ترس دیدن حالت مرده‌ی چشمانش. حتی شانه‌ای هم بالا نینداخت. با آسانسور به طبقه‌ی دوم رسید و قدم زد:  .صد و هجده، صد و نوزده، صد و بیست. رمز را وارد کرد. دستگیره را چرخانه و در تاریکی خانه‌ی کوچک فرو رفت.
نمی‌خواست وقت هدر برود. افکارش را زدود، نفس عمیقی کشید و چراغ‌ها را روشن کرد. خانه‌ در هم ریخته و از آشغال پر بود. یونیفرم را درآورد و کمربست به تمیز کردن خانه. بعد از استحمام غذای آماده را صرف کرد و ظرف‌ها را شست. مثل رباتی که بدون انعطاف و بدون تلف کردن وقت مشغول انجام امور از پیش تعیین شده‌اش می‌شود. مثل یک مقدمه‌چینی بود. مثل تشریفاتی برای شروع یک مراسم و آیین مذهبی.
هم چیز بود و هیچ چیز نبود؛ از نظرش همه‌چیز برای قصدش آماده بود و هیچ چیز نبود که بتواند جلوی او را بگیرد. چیزی وجود نداشت که بتواند عقیده‌ی خشک و فی‌ای که تا عمق جانش نفوذ کرده بود را تغییر دهد. هیچ کس و هیچ چیز نبود که او را از این باتلاقی که هر دم بیشتر در او غرق می‌شد بیرون بکشد یا روزن امیدی در پیله‌ی تنهایی‌اش ایجاد کند.
هزاران و هزاران بار به آن فکر کرده بود و علی رغم میل‌اش به انکار، باز هم به جوابی نرسیده بود. هر روز و هر روز بیشتر و بیشتر در این پوچی غرق شده بود. طوری که دیگر امیدی به برآمدن‌، به نفس گرفتن و نجات پیدا کردن نداشت. به همین خاطر دست و پا زدن را بیهوده می‌دید و هر روزی که می‌گذشت میل‌اش به تمام کردن، به بریدن و جدا شدن از همه چیز بیشتر می‌شد. معتقد بود که دیگر چاره‌ای نیست و هر فکر و انگیزه‌ی امید بخشی که پیش رویش جلوه می‌کرد، با بی‌توجهی‌اش در نطفه خفه می‌شد.
ولی آن لحظه‌ همه‌ی ذهنش را خالی نگه‌داشته بود. چراغ‌ها را خاموش کرد. نور ماه از لای پرده‌های حریرِ درب شیشه‌ای راه باز می‌کرد و روی کف خانه می‌ریخت.
هیچ حس خاصی نداشت و دقیقا همین بی‌حسی و تهی بودن او را به این راه هل می‌داد. خالی از اضطراب و استرس قدمی پیش گذاشت و درب شیشه‌ای منتهی به بالکن را گشود. باد به استقبالش آمد. خود را به بالکن رساند.،دست دراز کرد و با انگشتان بلندش سنگ سرد لبه‌ی بالکن را حس کرد. از آن بالا رفت. سرمای سنگ مهمان پاهای عریان‌اش شد ولی نمی‌لرزید. باد زمستانی خشک و آرام و سرد می‌وزید. باز هم نمی‌لرزید. با خودش فکر می‌کرد دلیل نلرزیدنش از سرما این است که سرمایی به مراتب سردتر و سنگین‌تری را حس می‌کند. نه از سنگ و هوای سرد بلکه از اعماق درون‌اش ، از قلب‌اش. آن هم درست جایی که به جای چشمه‌ای جوشان از آب گرم که محرک زندگی و منشا زندگانی است، فقط دریاچه‌ای بود یخ زده.
به پایین زل زده بود. چشمانش مثل گردابی بود که شور و امید زندگی را درون خود می‌کشید و می‌بلعید. مثل دو چاه عمیق که سرمای زمستان آرام به بالای آن می‌خزید و از آنجا به درونش سرازیر می‌شد.
باد به موهایش می‌پیچید و روبدوشامبر بلندش را می‌رقصاند.احساس پوچیِ او تبدیل به سبک‌بالی و بی‌وزنی شده بود. آن‌قدر سبک‌خیال بود که تلوتلوخوران با باد حرکت می‌کرد؛ کمی به راست، کمی به چپ.در حالی که فاصله‌اش با سقوط تنها یک قدم بود. لبخند غریب و کم‌رنگی روی لبانش نشسته بود که به زندگی و زنده‌ماندن دهن‌کجی می‌کرد. شاید از این خوشحال بود که بالاخره در پاسخ به خوره‌ای که تمام ریشه‌ی زندگی‌اش را خورده بود، می‌خواهد همه چیز را رها کند تا راحت شود. تا مثل همان درخت با نیروی باد ضعیفی خودش را در آغوش مرگ بیندازد. تمام آرزوی زندگی‌اش در برداشتن یک قدم خلاصه می‌شد.
ولی ناگهان احساس کرد صدای تیک‌تاک ساعت بلندتر و تندتر شده است. آشوب و بلوایی در دلش جرقه خورد. داشت دچار هیجان عجیبی می‌شد. احساس می‌کرد دریاچه‌ی یخ‌زده‌ی درونش در حال شکستن و ترک خوردن است. احساس می‌کرد سرمای زمستان تا استخوان پاهایش صعود می‌کند. باد برایش مثل یک طوفان شده بود که اورا مثل یک برگ خشک‌شده در بر می‌گرفت و درهم می‌شکست. صدای شکستن قلب‌اش را می‌شنید. نفس‌اش بند آمده بود.
اما روحیه‌ی لجاجت و سرتقی‌اش اجازه نمی‌داد همه چیز خراب شود. بارها و بارها سقوط را در ذهنش مرور کرده بود و حالا که تا اینجا پیش آمده بود دلش نمی‌خواست پا پس بکشد.
به زعم خودش تا راحتی و رهایی فقط یک قدم فاصله داشت.
همه چیز را کنار زد،
قدمی برداشت.

پی‌نوشت : یه دلیل اینجا نوشتن اینکه داشتن یه نسخه‌ی تایپی ازش مفیده.
پی‌نوشت‌2: داستان تا چند صفحه تو ذهنم آماده‌ست برای نوشتن ولی به چندتا مشکل برخوردم که به جواب نمی‌رسم. اینکه مکان جغرافیایی داستان باید کجا باشه. اکه اینجا و این فضا(ایران)در نظر بگیرم یه سری محدودیت‌ها شکل می‌گیره. نه از لحاظ اون خط قرمزای شرعی و عرفی(شاید هم اره) یه‌سری چیزای دیگه که نمیشه درست توضیح داد. دومین مشکل هم که مربوط به اولی میشه باز یعنی اسامی شخصیت‌هاست. "آلمیر" اسمی بود که اولین بار برای شروع یه رمانی چند سال قبل بدون اساس ریشه‌ای و معنای لغوی ساختم ولی نمی‌خوام دیگه ازش استفاده کنم. سومی هم بر می‌گرده به یکی از ویژگی‌های شخصیت داستان که موندم اکتسابی باشه یا یه نوع بیماری. که اگه بیماری رو انتخاب کنم باید برم دنبالش که اصلا یه هم‌چین چیزی وجود داره یا نه.اگه بخوام روش اسم بذارم:"بی‌هیجانی"
پی‌نوشت3: ادامه‌ی داستان به قولی سوئیچ میشه رو زاویه‌ی دید اول شخص و سبک نوشته و فضاش احتمالا تغییر می‌کنه(مثلا شادتر). شخصیت داستان هم یه پسر هم‌سنه. احتمالا دچار عقده‌ی معمول نویسندگی بشم که قهرمان داستان به نوعی یه نسخه با تغییرات نه چندان کم(برخی جاها بهتر و برخی جاها بدتر)از خود نویسنده‌ست.

دریافت

متن:

سلام مادر

می دانم که صدایم را می شنوی 

پس بگذار درد و دل کنم

مادر

ما ، شاگردان بی عرضه ای بودیم،

 هیچگاه برای او روضه نخوانده ایم

 اصلا ما حتی او را نشناختیم

بر خلاف شما

 که هم شناختین

 هم برایش جان عزیزتان را دادید.

و من از شاگرد اول ها آموختم

که نام و راه امامم  از پشت در شروع شد

مادر ما را ببخش که 1185سال شد.


کانال تحت فشاره و کمبود طراح داره.البته که یه‌جورایی قابل حدسه چون تعهدی از کسی گرفته نمیشه(همون بی‌مایه فطیره).منم که همیشه بلاتکلیفم؛ یه مدت خوب یه مدت . داشتم به این فکر می‌کردم که چه‌قدر خوب میشد که کسی رو پیدا می‌کردم که با داشتن شرط وقت بهش طراحی با گوشی رو یاد می‌دادم تا یه طراح اضافه بشه. منتها از اون جایی که خیلی روابط اجتماعی بالایی دارم :/  آدمی که شاخصه‌های هم‌چین کاری رو داشته باشه رو نمی‌شناسم.

البته مطمئنم آموزش دادن‌ش هم صبر و حوصله‌ی زیادی می‌خواد مخصوصا اگه غیر حضوری باشه. البته یه‌ جوری هم می‌گم یاد می‌دم انگار خودم خیلی.


تسلیت بابت این ایام. تسلیت آقا جان(عج).



امتحانا تموم شد یعنی فقط انشا مونده. حرف خاصی ندارم راجع به امتحانا.

گفته بودم کنده شدم و انرژیِ نیمه‌ نصفه‌ای برای پیشرفت دارم، خب با گذر زمان معلومه که کمی افت می‌کنه و الان دارم به این فکر می‌کنم که امروز چه کار مثبتی انجام دادم تا حداقل یه قدم دیگه از این سطح تاریک و پست به سمت بالا برداشته باشم. چیز خاصی به ذهنم نمیاد هرچند فاز پوزیتیویستی بگیرم. ولی جوری هم نیست که ناامید یا . باشم.

 درنظر داشتم وقتی اومدم اینجا یه فتح بابی بکنم نسبت به موضوعی که تو پست قبل اشاره کردم. درمورد اینکه چی شد که یهوطور وارد فاز کیداراما شدم:

خب اگه بخوام از اولِ اول بگم، برمی‌گرده به دوره‌ی راهنمایی که واقعا مزخرف بود. یکی از اتفاقای منحوسی که تو این دوره اتفاق می‌افتاد لقب و لقب‌گذاری و . بود که بازارش داغ شده بود. که یه وقتی یکی از هم‌کلاسی‌ها منو با عنوان یون‌هی» صدا زد و م» که اون دوران تا حدِ الان رفیق نبودیم هم تایید کرد. حالا این یون‌هی» مذکور اسم یه شخصیتی بود توی یکی از سریالای کره‌ای که تو ایران زیاد جَوّش افتاد و معروف شد که ربط خاصی هم به شایستگی‌ش نداشت. خب تا اینجا که هیچ نکته‌ی خاصی وجود نداره ولی کار از جایی عیب پیدا می‌کرد که این یون‌هی» خانوم تشریف داشتن :/ . دلیل‌شون هم این بود که بین منو ایشون شباهت ظاهری می‌دیدن. منم نهایت کارم این بود که سرچی زدم و پوستری از اون سریال دیدم و جدی نگرفتم و گفتم گم‌شین بابا اصاً شبیه نبود. گذشت تا سال دهم که نمی‌دونم چه مرگم شده بود که یاد این قضیه افتادم و از م» درموردش پرسیدم. اسم هنرپیشه رو درآوردم تا مثلا عکسای بیشتر یببینم ازشون. اسم این هنرپیشه ایم یونا»(Im yoona) بود. یه چنتا عکسی که دیدم تا حدودی به یه شباهتایی پی بردم و یه‌جورایی قبول کردم تو بعضی جاها شباهت داریم ( بیشتر تو حالت چشم‌ها). ولی الان نظرم کلا چیز دیگه‌ای و میتونم دو ساعت درمورد تفاوت‌ها حرف بزنم. همین مسئله یه بهونه‌ای شد تا همون سریال (باران عشق) رو ببینم. که البته اگه بخوام نظرم رو بگم به هیچ کی پیشنهاد نمی‌دم ببینه بخاطر ضعف‌هایی که داره.

ایشون خواننده مدل و بازیگرن و دوباره باید بگم سریالی نیست که با رضایت صددرصدی پیشنهاد بدم. سریال‌های خوبی بازی کردن مثل هیلر» یا پادشاه‌عاشق» ولی نمیدونم چرا تموم اهمال کاری و ضعف نویسنده‌ی داستان دقیقا جایی جمع شدن که ایشون باید همون نقش رو بازی می‌کنن :/ قبلا که خودم رو تا حدودی فنِ ایشون می‌دونستم بیشتر مایه‌ی‌اعصاب خوردیم بود چرا هم‌چین شخصیت ضعیف و کم عمقی رو باید بازی کنن البته بیشتر فعالیت‌شون تو حوزه کِیپاپ( موریک +دنس) هست و عضو گروهی چند نفره متشکل از خواننده‌ه‌های خانوم(گر جنریشن)منم که کلا اهل‌ش نیستم(وای چه پسر با ایمانی :/ البته میشه گفت خوشم هم نمیاد). الان هم خیلی وقته که پیگیری نمی‌کنم. ولی قبلنا مایه‌ی شوخی و مسخره‌بازیای منو م» بود. 


پی‌نوشت: یه هفت-هشت خطی از این پست کات شد چون زیاد شده بود شاید بعدا پست کنم. دیگه حدس بزنین چند وقته دارم تایپ می‌کنم منی که زورم میاد هفته‌ای یه بار بیام چیزی بنویسم.

پی‌نوشت2: اون بخش کات شده درمورد داستان‌نویسی» بود.

پی‌نوشت3: اینکه دارم عنوان پست‌هارو میذارمالکی پلکی» خیلی موثره :/ چون احساس آزادی می‌کنم  و هر چرت و پرتی که خواستم می‌نویسم. خدابیامرزه اون منِ کمال گرای قبلی رو. (نه اینکه راضی نباشم)

پی‌نوشت4:خب خوبه دیگه فردا و پس فردا کلی وقت هست که برنامه بریزم و کارایی که احساس مفید بودن میده بهم رو انجام بدم


فقط اومدم به رسم بلاگری و اینکه این‌جا دیگه بیشتر از این بی‌صاحاب جلوه نکنه یه چیزی اپ کنم خیر سرم.

حالا که فکر می‌کنم یه دلیل برای اپ نشدن اینجا همین سخت‌گیریمه که بگم خب حالا که چی بخوای از چیز‌های سطحی و معمول حرف بزنی. یا اینکه حتما باید طبق یه پلنی و هدفی بیام بنویسم. ولی الان همین‌جوری بدون هیچ فکر خاصی دارم تایپ می‌کنم. شاید این هم یکی از موهبت‌های بلاگری بوده و من بلااستفاده ولش کردم.

از حالم همینو بگم که کَندِه شدم. اصلا نمی‌خوام توضیح بدم از این چند وقت فقط میخوام بگم اوضاع الان خوبه و امیدوارم و دلشاد(تقریبا). پس تنها چیزی که مهمه آینده‌ست و پله‌هایی که باید دوتا-یکی صعود کنم.

افکار مزخرف که زیاد میزنه بسرم که نه اصلا جذابیتی داره تعریف‌ش نه حوصله‌ای می‌ذاره واسه آدم و.

امروز صبح یه انیمه‌ی سینمایی دیدم با عنوان:I want eat your pancreas» البته هیچ ربطی به آدم خواری یا این عاشقانه‌های آبکی‌ای که تو حلقِ هم‌اَن نداشت. فکر می‌کنم لازم نیست توضیح بدم همین که بگم خوب بود و ارزش‌ش رو داشت کافیه دیگه. فقط می‌خواستم بگم یه دلیل حال خوبم میتونه این باشه.

باید یادم باشه یه روز بشینم اینجا مفصل درمورد تولیدات آسیای شرقی بر حسب تجربه‌ای که داشتم حرف بزنم و از خوبی‌ها و بدی‌هاشون بگم.منظورم از آسیای شرقی یعنی همون سریال‌‌های کره‌ای» و انیمه‌های ژاپنیه». هر چقدر هم که بد جلوه کنه یه تار موی اونا رو به کل سینمای غرب نمی‌دم.

مثلا اومده بودم یه چیزی بنویسم و برم. راستش رو هم اگه بخوام بگم یه‌جورایی خودم هم از دست خودم اعصابم خرد شد که اینجا چرا این قدر سوت و کوره. اخه بر حسب عادت نه‌چندان خوب همیشه و چندین بار در روز به پنل سر می‌زنم. امتحانا هم رو به اتمامه.


ان‌شالله همه چی درست میشه :)


دریافت

متن:

یا رب کمکم کن دل دیوانـه بگیـرد     مضطر شود و از غـم جانانـه بگیــرد

یارب سببی ساز که این آه جگرسوز     آتش شـود و دامن کاشانـه بگیـرد

دل در پی او بی سروسامان شود ای کاش    یک چله غم» ساده و مردانه بگیرد

بر جـان بخرد در طلبش هر چه بـلا را       از جام ولایت، دو، سه پیمانه بگیرد 

آن لحظه فرج خواند و الغوث و امان را      تا یـار سفـر کـرده ره خانـه بگیـرد


پی‌نوشت: هیچی دیگه. هیچیِ هیچی هم که نیست منتها حوصله ندار طوریم. :|


عکس

متن:

یا بن الحسن!

تاخیر در ظهور تو را ما مقصریم

ما صدای کودکان نیجریه را شنیدیم؛

اما سکوت کردیم 

ما نسل کشی میانمار را ندیده گرفتیم؛

همانطور که گرسنه مردن کودکان یمنی را.

یا بن الحسن!

ما را به خاطر انتخاب بی تفاوتها» حلال کن.


لابد باید زشت باشه بیام بگم دیگه به این عکس اون‌جوری که باید حس ندارم. عکس(جدای از تایپو) توسط من کلاژ(ترکیب) شده. جمع کردن عکسا برای کلاژ کردن‌شون برام سخت گذشت.واقعا سخت. ولی الان نمی‌دونم درسته یا نه ولی فکر می‌کنم اونقدر که حتی یه آدم عادی رو به‌رنج میاره. من رو ناراحت نمی‌کنه.شاید بخاطر مریضی و سختی و سنگ شدن دله؛ از این بد بودن و توبه و بد شدن و بد شدن و . اینکه اگه به پاش اشک هم بریزی چه معنی‌ای میده وقتی هنوز حتی به واجبات اونجوری که باید نمی‌پردازی. شاید ناراحتی ازش یه جور دورویی باشه. البته که هنوز جمیله»‌ی ۷ ساله‌ی یمنی که روی  تخت.(نگم) چشامو به اشک می‌نشونه ولی.


پی‌نوشت: دوباره حرفمو شکستم و از دردا گفتم وقتی می‌دونم جاش اینجا نیست.

پی‌نوشت2: حتی به این فکر می‌کردم بیام اینجا از hyouka(انیمه) بگم تا این حد خارج از .

پی‌نوشت3: امتحانای ترم تا اینجاش خداروشکر خیلی خوب بوده و با همین فرمون میریم جلو ان‌شالله.(ولی نتیجه گرفته نشه که درسخون شدم)

پی‌نوشت4: دوباره مظلوم‌نمایی کردم.


1.همین اول بگم قرار شده ننالم. :|

2. امروز یه حسِ فساد قوی بهم دست داد. به همون قوت چند ساعت قبل حس نمی‌شه ولی خب اثراتش هست، چه روحی چه جسمی. خب وقتی یکی تو این سن میگه جسمی معلومه بیشترِ منظورش چهر‌ه‌ی نامبارک‌شه.اون خستگی  همیشگی هم که اصن بحث‌ش جداست.

3. خب خیلی احمقانه‌ می‌شه اگه انتظار داشته باشی هیچی‌ت نشه، وقتی یه جا می‌کَپی و وقتِ زیادی» پای انیمه می‌ذاری. البته خیلی هم منصفانه نیست از کلمه‌یزیاد» برای توضیح حجم زمان دیدن ۱۲قسمتِ حداقل ۲۰‌دقیقه‌ای انیمه استفاده کنی. خارج از محدوده‌ی این کلمه‌ست.

4. اگه کسی دقت کنه انگار یه مرضی دارم که دوست‌دارم جمله‌هارو به پیچیده‌ترین حالت ممکن تبدیل کنم؛ جوری که خودم هم باید برگردم ببینم اول جلمه چی گفتم که ته‌شو با چه فعلی جمع کنم بره پی کارش.

5. حالا که حرف‌ش شد، از جمله امراض دیگه‌ام سندروم پرانتز»ه. حالا اینکه اصن یه هم‌چین چیزی هم هست و این نام‌گذاری رسمیه یا نه به من ربطی نداره. مهم اینکه من دوست‌داشتم اسم‌شو این بذارم(مثلا شاخ‌طوری). به این شکل که هرچی توضیح هست رو می‌چپونم تو پرانتزا. اصن انگار معتاد شدم به پرانتز فکنی(حالا که هم معتاد شدیم به چی معتاد شدیم). یکی نیست بزنه پس این سر بگه:چطه؟چِتی؟(منظور عملِ صالحِ چِت‌ْکردن است) خب می‌میری ادامه‌ش بنویسی یا چی؟

6.اندراحوالات هم اینکه با درس زیبای ریاضی به معاشرت نشستیم بلکه اوضاع ترم زیاد به قهوه‌ای میل نکنه.از اونجایی هم که طبق استحضار همگان، این درس شیرین هم‌نشین فوق‌العاده خوش‌مشربیه ممکنه تا پاسی از شب به همین حالتِ فیض سر کنیم.

7. یه سفارش طرح دارم مربوط به. حالا که فکر‌شو می‌کنم نگم بهتره. فقط می‌خواستم بگم یه‌جورایی دارم ازش شونه خالی می‌کنم. درسته به هرحال انجام‌ش می‌دم. اگه انجام شد که آپلود می‌کنم ان‌شالله.

8. یه جوری دارم نمازامو خراب می‌کنم انگار. . یادم میاد یه‌ بار م» از قضا شدن نمازش گفت و خیلی هم ناراحت بود. من: باید فقط توی یه سیاه‌چاله غرق بشم. دیگه توضیح ندم.

9.دارم به نئاندرتال تبدیل می‌شم. دیگه امشب‌ هم وقتی نیست برم حموم. تا این حد به فنام.

10. برای هم دعا کنیم.


دریافت

متن:

ای ناله به جایی نرسیدن تا کی؟     وز باغ حضور، گل نچیدن تا کی؟

آه ای گل سرخِ مانده در خیمۀ سبز      دیدن همه را، تو را ندیدن تا کی؟

بله قسمتی از اول طرح مشکل داره و طرح خیلی جالبی نشده.(شاید بشه گفت:حیفِ شعر)(ن1)


پی‌نوشت: اگه می‌خواستم از خودم و حالم بگم واقعا نمی‌دونم از کجا و چطور باید شروع می‌کردم و ادامه‌ش می‌دادم.(ن2)

پی‌نوشت2: اره وقتایی هم هست که غم میاد، ولی دیگه اصلا برام جالب نیست که بیام اینجا بروز بدم. حس می‌کنم یه جور مظلوم‌نماییِ منفوره.(یه‌جور نیاز به هم‌دردی. کسی‌ نیست بگه آخه انتظار از کی دیوونه)(ن3)

پی‌نوشت3: درمورد پ‌ن‌2، اینکه هم‌چین نظری پیدا کردم دلیل نمی‌شه واقعا بهش عمل کنم.

پی‌نوشت‌4: یه‌جورایی تا همین‌جاشم ناله بود، نبود؟.فعلا که اوضاع خوبه.خدا کنه خوب بمونه.منظور از خوب‌بودن هم یعنی: فقط افتضاح نیست.(ن4)

پی‌نوشت5: طبق پ‌ن‌2 اومدم ببینم تو همین پست چقدر مثلا عمل کردم، ناله‌ها رو آخر هر خط شماره گذاشتم. الان می‌بینم که باید عنوان رو هم می‌شمردم.


دریافت عکس

متن:

این جمعه هم گذشت و نیامد نگار ما    ما مانده‌ایم و گریه‌ی بی‌اختیار ما

یا رب دعای منتظران مستجاب کن     تا جمعه‌ی دگر فرجش را شتاب کن


می‌دونم خیلی دیر کردم برای رسوندن این طرح برای کانال.

یلدای همه مبارک.


پی‌نوشت: (از خودم) هیچی نگم فقط .


این که میام اینجا و این‌طور چرندیاتی بهم می‌بافم صرفا بخاطر اینکه این بند نازک ارتباط من و این بلاگ بیشتر از این سست نشه.  "رو"پیدا کنم واسه نوشتن. نه که رو نداشته باشم.

یکی از خواست‌ها و آروزهای قلبی‌م اینکه به خودم، حرکاتم، رفتارم‌، حرفام، نگاه و توجه‌م و افکارم تسلط کامل داشته باشم. جوری که توی هر جوی قرار گرفتم از چیزی که دوست دارم باشم فاصله نگیرم. طبق قوانین این دنیا موجودات بیشتر به چیزی تمایل دارن که بهش نیاز دارن. و حقیقت غیرقابل انکار در مورد من اینکه به طرز مزخرفی زود تحت تاثیر قرار می‌گیرم. 

کافیه پای ِ یه انیمه،مانگا، فیلم یا . بشینم تا مثلا طبق فلان شخصیت بخوام جنتلمن بشم(#چندش). یا پا به پای اون مبارز قهرمان بخوام پدرجد "اراده و مقاومت و روحیه تسلیم ناپذیری" رو در بیارم. یا مثل کارآگاه محبوب دلم، بشم ماشین حسابگر بدون احساس. . درسته که انسان خواه ناخواه تحت تاثیر محیطی که توش هست حالش تغییر میکنه ولی همین میزان تغییر نشونه‌ی عمق و ثبات شخصیته. و من به شدت تو این مورد میلنگم.

به همین خاطر دوستدارم این روزا موقعی که تو جمعم یا. همیشه یه قدم برم بالاتر. از اون بالا به خودم و اطراف نگاه کنم. ببینم چه قدر حرفم و فکرم و رفتارم نسبت به هر موضوعی که وجود داره، با حالت ایده‌آلی که از خودم انتظار دارم متفاوته.

اون قدر توی محیط و مسائل پیش پاافتاده‌ی اون غرق میشم که فارغم از اینکه یه "منی" وجود داره که مسئول‌ش منم. کسی که حرکاتش مستقیما به اراده‌ی من برمی‌گرده ولی واقعا چقدر در موردش  و در حقش درست عمل می‌کنم؟

باید سعی کنم همیشه یه قدم برم بالاتر و خودم رو از بالا ببینم و اینقدر توی خودم حل نشم.


فکر می‌کنم تقریبا غیر ممکن باشه که به آینده‌ فکر کنی اونم با یه بینش گل و بلبل و وقتی بهش برسی همون باشه که انتظار داشتی. شاید منم که نمی‌فهمم امید چیه. البته از سر ناامیدی یا. نمیگم.

راستش هم اینه که از حالت متوسطِ ایده‌آل هم پایین‌ترم ولی برای منی که همیشه لای اعداد منفی می‌خزیدم اصلا بد نیست که خوبم هست.مایه‌ی حقارت.

به انواع و اقسام مختلف بهم داره ثابت میشه قبل اینکه آدم بشم خودمو کنار آدمی نخوام. ساده و سخت.

یه چیز جالب هم اینکه نمی‌دونم چرا و چطور ولی همیشه تقریبا اونی که باید فاز حال بهم زنِ مرسوم بین همه‌ی آدمای دنیای مجازی(غرور) رو زیر پا بذاره منم.بحثش مفصله فقط خواستم عقده خالی کنم.همین.

دقت هم که می‌کنم می‌بینم زیادی حرف می‌زنم. توانایی مغز و روند تولید انیمه و اینکه  انیمه‌ی "وان پیس" دوسال عمرش از من بیشتره تا. بعد تازه خودمو آدم کم حرفی می‌دونم.

راستش تو لیست این هفته نوشتم که باید حداقل یه پست درست اینجا بنویسم. کسی هم نیس بگه هر چقدر هم خودتو تو این‌جور پستا خالی کنی بازم نمی‌تونی از زیرش در ری.


"قبل‌تر می‌خواستم برایش کوه‌ها را به زیر پا بکشم. یا دست دراز کنم تا ستاره‌ها را برایش خاموش کنم. اگر می‌خواست، می‌خواستم برایش آشوب کنم یا حتی خورشید شوم.شاید هم ابری برای سایه‌ش.

قبل تر بود.

الان."



فقط دوست دارم این چند روز گذشته رو از دفتر زندگی بکنم، مچاله کنم و بریزم دور. بدون هیچ تمایلی برای توضیح چرایی‌ش.


چیزی که الان میخوام بهش برسم صرفا یه سطح حداقلی از نظم و ثبات و انرژیه. فعلا تصمیم گرفتم یه لیست هفتگی از کارایی که باید انجام بشه رو بنویسم و ببینم تا کجا بهش عمل می‌کنم.شروع با کمترین سطح انتظار.

فکر می‌کنم از جمله چیزایی که باید بابت‌شون جواب پس بدم این بلاگه   :/ با این حجم از خاموشی.

خودم هم نمی‌دونم چجوری امیدوارم وقتی زیر چشمی به چیزایی که گذشت نگاه می‌کنم(که مسبب‌شون خودم بودم)ولی طبق عرف کسی امید رو بد نمی‌دونه.

نمی‌دونم برای همه همین‌جوریه که وقتی اشتباه و خراب‌کاری‌ای می‌کنن شبیه یه یچه‌ی شیطون می‌شن که متوجه گندی که زده میشه ولی به طرز غیرعقلانی‌ای دوست داره بقیه‌ پدر و مادر، خواهر و برادر و.تظاهر کنن که چیزی نفهمیدن. یا حتی بیشتر براش دلسوزی کنن و بغلش کنن. عجب بچه‌ی احمقی.

"روزِ (زندگی) من پر از سایه‌هایی که به دعوت خودم مهمون دیوار روحم شدن.هوا باید صاف بشه هر چقدر هم که سخت باشه."



آدما معمولا دو حالت دارن، یا در حال تولید ارزشن(حداقل به زعم خودشون  ) یا دارن از ارزش‌های تولید شده‌ی بقیه آدما استفاده می‌کنن. حالا چه معنوی و اخلاقی و از نوع احساس و. باشه یا فیزیکی  و جسمی.

مهم اینکه نمیشه فقط تو یکی از این حالتا باشه. حداقل‌ش تو حالت دوم. می‌تونی انتخاب کنی که بری و خودت توی هر زمینه‌ای که علاقه داری سعی کنی بهترینِ خودت باشی و دیگران رو مجذوب کار خودت کنی و بهشون لذت یه اتفاق خوب رو بچشونی، یا اینکه مثل یه آدم روان‌پریش با اینکه ظرف خودت رو از دیگران پر کردی بازم حریصانه دنبال چیزای بیشتر ی بری. اما خلائی که از عدم مفید بودنت بوجود اومده ، هر چقدرم که دنبال بهترین مبحثا و قشنگترین و بدیع‌ترین موضوعات باشی و بشینی پاشون، هرگز پر نمیشه که نمیشه. این‌جوری خوب که نمیشه هیچ، بلکه هر چقدر بیشتر و بیشتر دنبال غذای روح میری، بیشتر و بیشتر دچار اشتباه و ابتذال و حماقت میشی. طوری که وقتی به خودت میای می‌بینی که توی دورترین حالتِ ممکن از استاندارد و خط قرمزای معیارای زندگیتی.  مسخره‌ترین و مزخرف‌ترین نوع جذابیتا- که می‌دونی تهش هیچی نیست- برات دلبری می‌کنن.

بنظرم برای آدم این روزگار این اتفاق بدترین لوپ ممکن،و بهترین روش ممکن برای تهی کردن روحش از زندگی ، خلاقیت ، شادی و سرور پایدار ، آرامش روح و ثبات شخصیته. یه نوع مصرف گراییِ فرهنگی. و توی این زمونه به طرز غریبی همه‌ چیز برای تسهیل این روند بسیج شده. از تکنولوژی‌هایی مثل موبایل تا شبکه‌های اجتماعی، سرد شدن جامعه و دور شدن آدما از هم. شاید این یه دلیلی برای خمودی و متوقع بودن جوونای امروزیه. فضای مجازی جاییه که‌ می‌بینیم یسری موجود به اسم انسان دست به هر کاری میزنن تا بلکه بتونن توجه بیشتری بدست بیارن. تا فالوور و لایک و کامنتاشون زیاد و زیادتر شه. و نسل جوون به عنوان مخاطب اصلیِ این فضا یادگرفته تا به اتفاقای معقول توجهی نکنه. یادگرفته تا چیزی رو"خفن" بدونه و بهش توجه نشون بده که بتونه مرزای خریت رو جابه‌جا کنه. از سلفی‌های مرگ تا خودکشی و رگ‌زنی و. از رپای پر از فحش تا مسابقه‌های ه‌خواری و. . که عمیقا تهی از هر نوع پیام و مفهوم‌اند. جامعه‌ی مجازی جامعه‌ی لوس و مصرف‌گرایی شده که چشم رو واقعیتای مهم می‌بنده تا برای ی هوس‌های ذهن مریضش اتفاقای احمقانه‌تر و مبتذل‌تری رو طلب کنه.




پی‌نوشت: تا چند خط اول اصلا قرار نبود،اینا رو بنویسم :/. فقط می‌خواستم بگم اگه آدم تو اون "حالت دوم " بدون "حالت اول" بمونه زندگی‌ش بر فناست. میشه یکی مثه من. من آینده‌اش میشم( پکی به سیگار روی لبش میزند:دی). عبرت و از اینجور حرفا. . خلاصه اینکه میخواستم درمورد خودم حرف بزنم یهو بند شد به جامعه.واسه همین یهو‌طور دست کشیدم گفتم: چع کاریع خوع؟

پی‌نوشت‌تر:فهمیدم روی این گوشی هم میشه فوتو ادیتور نصب کرد. دچار اعجاب شدم ولی فک نمیکنم با این مساحت صفحه کار به صلاحی باشه :/

پی‌نوشت‌ترین: شاید واسه همینه دارم تقلا می‌کنم یه چیزی ، یه کاری از خودم درآرم. 


من اینجا ، لب دریاچه، جلوی انعکاس ماه روی آب دریاچه، دارم یکی یکی می‌شمرم قدم‌هایی رو که ازش دور شدم.

سایه‌ها هم کم و بیش هستن. پشت درختا، لای بوته‌ها و توی آب سرد دریاچه. سنگینی‌ نگاهشون رو روی خودم حس می‌کنم.صدای زمزمه‌هاشون توی گوشم می‌پیچه.نمی‌دونم ماهیا خوابن یا بیدار. باد می‌وزه و سطح دریاچه‌ رو می‌لرزونه. بوته‌ها و شاخه‌ها خش خش می‌کنن. من هنوز آرومم. به آسمون صاف نگاه می‌کنم. ستاره‌ها مثل همیشه براق و درخشنده راه درست رو نشون می‌دن. ولی دیگه برام خسته‌کننده‌ان. درستی و راستی‌شون از حد تحملم خارجه. جغد بی‌سروصدا پر می‌زنه و از بالای سرم رد میشه.

شبا همیشه همین جوریه؛ ساکت و آروم.اما چند وقتیه که هر موقع سیاهی شب پاشو می‌ذاره اینجا ترس ورم می‌داره. دیگه مطمئن نیستم که می‌تونم صبح فردا رو ببینم یا نه.

امشب اما کمی فرق می‌کنه.یکم هوا سردتره. یکم نه. خیلی سردتره. با اینکه به زمستون خیلی مونده.

به خودم میام. دارم می‌لرزم. بوی زُخم خون رو حس می‌کنم. نمی‌دونم چرا با وجود ترس ، باوجود لرز ، بازم آرومم. امشب دیگه احتیاجی نیست راه درّه رو پیش بگیرم و زیر مهتاب زوزه بکشم.خیلی خسته‌تر از این حرفام.

نمی‌دونم این بو، بویِ خونِ منه یا اون. راستش زیاد تقلا می‌کرد. پوزه‌ام زخمی شد.پاش شکسته بود.بخاطر من شکسته بود. وقتی دنبالش افتادم.گله‌اش مشغول مهاجرت بود. کسی براش صبر نکرد.تنها گذاشتنش. مثل من.

بیشه و جنگل  و رو خوب می‌شناختم. راحت می‌فهمیدم کجاست. بوش رو می‌شناختم. هر روز از دور نگاهش  می‌کردم. نمی‌دونم می‌دونست چقدر بهش نزدیکم و چقدر براش خطرناکه یا نه. بخاطر پاش تو برخورد اول ، نمیتونست زیاد از اینجا دور شه.سعی می‌کرد هر روز مسافتی رو طی کنه گرچه هیچ موقع به گله‌اش نمی‌رسید. یه ماده آهوی تک و تنها. مایه‌ی دلسوزی بود.

امشب برای آخرین بار رفتم برای دید‌نش اما از نزدیک.نمی‌دونم چی‌ شد. نمی‌دونم چرا اونطور شد.نمی‌خواستم.اصلا نمی‌خواستم بترسه. نمیخواستم این طور پیش بره. ولی انگار از یه جایی به بعد دست خودم نبود. به خودم که اومدم  دندونام توی گردنش فرو رفته بود و نفس نمی‌کشید. دیگه تقلا نمی‌کرد. اون (اتفاق)چیزی نبود که من میخواستم.

اما الان آرومم. یعنی میخوام که برای همیشه آروم بشم.

بلند می‌شم و توی آب دریاچه پیش می‌رم. برای آخرین بار ماه رو نگاه می‌کنم و یاد برق چشمای اون می‌افتم؛ وقتی برای اولین بار، موقع شکار، دیدمش و نتونستم کار رو تموم کنم.اما الان تمومش می‌کنم. پیش‌ترمیرم. آب تا زیر گلو بالا میاد. چشمام رو می‌بندم و خودم رو می‌کشم پایین. تا دیگه زمزمه‌هارو نشنوم . تا برای همیشه بتونم خستگی‌هامو فراموش کنم. اون چشما رو فراموش کنم.


فقط امیدوارم ماهیا رو بیدار نکنم. 



پی‌نوشت: می‌دونم جا داره بهتر بشه.لحنش رو هم می‌دونم نباید اینجور باشه ولی دوست داشتم اینطور بنویسم.خارج از اصول.

پی‌نوشت۲: بدون ذهنیت قبلی بود.

بی‌ربط‌نوشت: بعضی مواقع هم هست که لازمه آدم بده، بی‌معرفته، خودخواهه و نامرده باشی. (حداقل از نظر خودت) فقط بتونی از دور نگران شی. از دور به فکر باشی. ازدور دعا کنی. و این هیچ اشکالی نداره.



(یه قسمتی رو بدون حرفی می‌ذارم کنار. ولی خودت میدونی)


همینه. باید بدویی. خسته نشی. حواست پرت نشه. "دلم می‌خوادها" رو بندازی دور. رشته‌ی غم و بی‌حالی و تنبلی رو از سر باز کنی. نفس بکشی حتی اگه سخت باشه. حتی با دنده‌ی شکسته. حتی با هوای‌ کثیف اطراف.

درجا نزنی. نگاهت به همون افق هرچند دور ولی قشنگ باشه حتی وقتی درمونده‌ای. باید یاد بگیری بگذری. بگذری از بقیه برای خودت. بگذری از خودت برای بقیه. بگذری از بقیه برای خودشون. حتی از خودِ خودت برای خودت.

حواست پرت میشه. می‌خوری زمین. نباید بشینی. زانوی غم فقط چند لحظه‌اش خوبه؛ بقیه‌اش لوس بازیه. باید بلند شی حتی اگه مطمئنی بدتر می‌خوری زمین. بلند شو حتی اگه میلیاردمین بارِته. دیروز فقط کسیه که میتونه هلت بده جلو. آینده کسی که فقط می‌تونه راهی رو ادامه بده که بهش می‌سپری. هر چقدر هم سخت بگذره همیشه شبی هست که بشه ستاره‌ها رو دید. همیشه ماهی هست که به دل‌تنگیات بتابه. همیشه نسیمی هست که دستی به ترک‌های قلبت بکشه. همیشه ستاره‌ی امیدی هست که بهت چشمک بزنه. همیشه کسی هست که لب پرتگاه،همون وقتی که آماده‌ای برای بریدنِ از همه چی، بشینه کنارت. گرمت کنه. به خودش تکیه‌ات بده و از همه مهم‌تر بفهمدت. حتی اگه حد نامردی رو در حقش رد کرده باشی.

باید بخندی؛ به غم، به درد. باید بخندی تو اوج بغض‌های سخت. تو لحظه‌ی فرو ریختن در و دیوار قلب. باید بخندی به گریه‌هات. چون می‌دونی یکی هست که می‌بینه ، می‌شنوه، میفهمه هر چیزی رو که دیدی، شنیدی ، فهمیدی و به دل کشیدی. 


بلند شو برای کسی که برات ایستاده.می‌تونی.


"معذرت معذرت معذرت معذرت."




راستش این سومین باریه که دارم این (شیش‌‌امین) پست رو می‌نویسم. قبلیا پاک شدن. از دبیرستان، از دبیرا، از اینکه حالا چه افتخاریه که با لحن عامیانه می‌نویسم، از پسر صاحب نونوایی که دیدم و بخاطر آسیبی که دیده بود حالم بد شد، از کارایی که شاید نباید می‌شد و از دنیایی که داره محدود میشه نوشته بودم.

امروز تو راه برگشت با "ع" حرف زدم. کلی حرفای به ظاهر مهم و جالب و عاقلانه که هیچ کدوم از خودم نبود، که به هیچ کدوم خودم عمل نمی‌کردم، که اگر طبیب بودم، سر خود.

ولی خب بهش امید دارم. فکر می‌کنم اگه تلنگره موثر باشه، مطمئنا می‌تونه نقطه‌ی شروعی باشه واسه پرشش. یا حداقل می‌تونه یه خرده سطح تفکرشو ببره بالاتر. نمی‌دونم شاید من زیادی توقع دارم. نمی‌دونم خودِ دو سال پیش‌ام(اختلافمون دو ساله) چقدر ظرفیت داشت که حالا بتونم واقع‌بینانه ازش انتظار داشته باشم. به هر حال مایه‌ی خوشحالی اگه فرصتاشو غنیمت بشمره و مثل من نشه.

یکمی بالا پایین کردم و فکر می‌کنم یه اپِ دایِری خوب پیدا کردم برای روز و شب‌نوشت‌هام. که دیگه لازم نباشه بعد از پست کردن برگردم و جاهایی‌ش رو سانسور کنم یا حتی پاک کنم. این‌جوری شاید برای اینجا هم بهتر باشه.

جایی هم موقع بلاگ‌گردی‌، بلاگر محترمی رو دیدم که عکس پروفایل‌شون مثل من بود. ناخودآگاه به این فکر افتادم که خب باید دنبال عکس جدید برم. بعدترش (نمی‌دونم شاید فاز تظاهر به بی‌اعتنایی و بزرگ‌منشی گرفتم) گفتم حالا که‌چی که شبیهه؟ مگه حتما باید متمایز و "خاص" خودت باشه؟ (آخر این خاص بودنا کجاست؟)

راه درازه و من فقط(!) خیلی خیلی عقب‌تر از جایی‌ام که باید می‌بودم. برای نمی‌دونم چندمین بار می‌ایستم پشت خط شروع.


پی‌نوشت: البته که پی‌نوشت نمی‌خواد. اینکه کلا این فیلدها(عنوان، توضیح مختصر، درباره‌ی من) خالیه یا با کلمات عجیب‌‌ پر شدن واقعا از سر تفاخر نیست(حداقل من این‌جوری فکر می‌کنم). اینا فقط بخاطر اینکه نمی‌دونم چی بنویسم :/. لازمه درست‌شون کنم.


دریافت عکس (۴مگ)

متن کامل :

حافـظ! تو خبـر داری از عالم شیـدایــی     یلدای فراق آمد رفته است شکـیبایـی

برخیز و بخوان با ما ای پادشه خوبان»       دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی


قرار بود شیک بشه.من که هر کار تونستم کردم.فکر می‌کنم ساده و متوسطه.

از مدیر محترم کسب اجازه کردم؛ فرمودن بدون لینک قرار نگیره.اینبار استثنائاً با لینک بلاگ قرار گرفت. انشالله طرحای بعدی رو با لینک و لوگوی بدریون می‌ذارم.


پی‌نوشت: واقعا می‌خوام بیام ”بنویسم”ولی وقت و فرصت پیش نمیاد.

پی‌نوشت2: اگه خوابِ. رو کنترل کنم خیلی خوب میشه. ولی هی نی‌می‌شه :/

پی‌نوشت3: خیلی زوده بگم یلداتون مبارک؟  خب، مبارک :) (انشالله یلدای ظهور)


دریافت عکس


این نسخه از طرح افکت خورده و با نسخه اصلی که تو کانال بدریون قرار می‌گیره متفاوته.


پی‌نوشت: تراکم کار این‌قدر زیاد نیست. این مورد اضطراری‌طور بود.

پی‌نوشت2: دو روز تعطیلی و لای کتاب هم باز نکردم.واقعا وقتم رو هم به تفریح خاصی نگذروندم که همه تقصیرا متوجه من بشه.( طراحی هم هر چقدر طول بکشه بالاخره تموم میشه، باقی وقتم رو چی‌کار می‌کنم نمی‌دونم)


بالاخره بیدار شدم. بیدارم کردی. میدونی، درست قبل این خواب زمستونی سرد به خودم، به این دنیا قول داده بودم که بالاخره یه شب از این خواب  بیدار می‌شم. که یه شب دوباره ماه کامل میشه توی آسمون تاریک و پر از دل‌تنگی زندگیم. و اون شب سر رسید.

ادامه مطلب


اصل‌اش خاصیت آدمی به همین ذهن مشوش پر از اوهام‌اش است; این را که از او بگیری که دیگر چیزی‌ ‌نمی‌ماند. مثل بیرون کشیدن جوهر کلمات از لای کاغذ کتاب، مثل ربودن ماه رخشان از دل آسمان تیره‌ی شب،  مثل تهی کردن پرنده از پرواز‌، مثل رمیدن من از تو. . با همین وهم می‌شود مرز باریک خیال و واقعیت را زدود. با همین وهم می‌شود دنیای خاکستری دودآلود را رنگ زد. راست‌اش حتی می‌شود دروغ گفت، که بَه، چه همه چیز جور است و به میل. بلکه مسکنی باشد برای درد تلخی‌ها.

ادامه مطلب


من اینجا ، لب دریاچه، جلوی انعکاس ماه روی آب دریاچه، دارم یکی یکی می‌شمرم قدم‌هایی رو که ازش دور شدم.

سایه‌ها هم کم و بیش هستن. پشت درختا، لای بوته‌ها و توی آب سرد دریاچه. سنگینی‌ نگاهشون رو روی خودم حس می‌کنم.صدای زمزمه‌هاشون توی گوشم می‌پیچه.نمی‌دونم ماهیا خوابن یا بیدار. باد می‌وزه و سطح دریاچه‌ رو می‌لرزونه. بوته‌ها و شاخه‌ها خش خش می‌کنن. من هنوز آرومم. به آسمون صاف نگاه می‌کنم. ستاره‌ها مثل همیشه براق و درخشنده راه درست رو نشون می‌دن. ولی دیگه برام خسته‌کننده‌ان. درستی و راستی‌شون از حد تحملم خارجه. جغد بی‌سروصدا پر می‌زنه و از بالای سرم رد میشه.

ادامه مطلب


این داستانیه که برای خوشی این دل شروع کردم. پس نه انتظاری از خودم دارم نه برام حیاتیه که جذاب و. باشه. آزاد و بی‌قید و توقع‌ طوری:

شبی زمستانی بود. از آن شب‌هایی که دل ابرهای تیره ریش بود و برف، رقصان می‌بارید. کوچه‌ها یخ‌زده و سفید و غم‌ناک و درختان خشک و خشن بودند. آرام و خرامان و هماهنگ با نرمیِ رقص دانه‌های برف قدم برمی‌داشت. می‌خزید. باد زمستانی ملایم می‌وزید و موهای نیمه‌جعدش را تاب می‌داد.

ادامه مطلب


دوباره سنگین می‌شوی. سقوط می‌کنی. آن‌قدر پایین که دوباره می‌توانی بشنوی: تیک تاک. عقربه‌ی ثانیه‌شمار با بی‌رحمی قدم برمی‌دارد و با هر قدم ثانیه‌ای می‌شکند. درست مثل شیشه‌ی امیدها و آرزوهایت. و در فاصله‌ی هر شکستن‌ای بیشتر سقوط می‌کنی. بیشتر و بیشتر. رهایی گاهی اوقات تباهی می‌آورد.

ادامه مطلب


برای ۱۹‌ساله بودن خیلی کوچیکم. بیش از حد کوچیک. چقدر؟ یه چیزی دور و برِ ۶-۷ سال قبل. حس می‌کنم تو اون سن گیر کردم و طبق این روال قرار نیست بزرگ شم انگار. ولی امید دارم. دلم می‌خواد خیال کنم همه چی خوبه. یه افکت بیوتی بکشم روی صحنه‌ی زندگی. کل سکانس‌های دل و روده‌دَرآر رو کات کنم. با یه نسبت تصویرِ ۱۶ به ۹. 

 


مگه این‌جور نیست که باید تلخی‌هاتو هضم کنی. بعضی غل و زنجیرها رو باز کنی و بعضیا رو بسته. و وقتی که فکر می‌کنی حتی نمیشه بلند شد، خودت رو، رو زمین بکشی. 

می‌دونم که یادم می‌ره که باید همه چیو به دست خودم بهتر کنم. ولی بیا فکر کنیم که این‌طور نمیشه. بیا سعی کنیم امید رو از خودمون دریغ نکنیم. بیا سعی کنیم.


وقتی نمی‌نویسی و نمی‌نویسی و نمی‌نویسی، اون حس ذوق همیشگی بیشتر و بیشتر زیر خاک بی‌مهریت فرو میره. دیگه صداشو نمی‌شنوی. دیگه کمتر یادش می‌افتی. اما با این وجود حس می‌کنی که یه تیکه از تو گم‌شده. نمیشه که بدون اون تا آخر سر کرد و دوباره بر می‌گردی سراغش. خاک‌ها رو کنار می‌زنی و دست می‌کشی روش بلکه این آتیش خفته‌ی زیر خاکستر دوباره بیدار شه. اون ققنوس خوش نقش و نگار سر از تخم در بیاره و دوباره اوج بگیره.

قصه‌ی همیشگی من و اینجا همینه. اینجایی که یه دوره‌های کوچیکی کمی رنگ می‌گرفت و دوباره از سر بی‌توجهی رنگ می‌باخت.

به هر حال هرچی بوده و نبوده دیگه گذشته. اینجا هنوز هست و منم هنوز هستم. حس نوشتن هم. پس بهتر اینکه این در رو نبست و هر چند کم هم که شده، سرکی کشید.

 

پی‌نوشت:‌ امروز یکمی درمورد "قدرت اراده" مطلب دیدم. مثلا اینکه بر خلاف باور عموم یه نیروی ذهنیِ تموم شدنیه یا اینکه با تغذیه(جسمی) میشه این باک رو پر کرد. حتی اینکه با مدیتیشن میتونی لول‌آپش کنی تا حجمش بیشتر شه. فکر می‌کنم خیلی مفیده(نسبت به هیچی) و امیدوارم به نتیجه‌ای برسه.

پی‌نوشت2: حس می‌کنم نشستم دارم کنفرانس میدم. خیلی رسمی و نچسب و عَی‌طور. جمع کنیم کاسه کوزه‌مونو باو

پی‌نوشت3: خب  معلومه خوشم نمیاد از این جور نوشتن ولی بِتِر دَن ناتینگ‌‌‍ه :/

پی‌نوشت4:‌ تازشم زدم هدر رو داغون کردم و حتی حوصله فیشو ندارم. کجاشو دیدیم مونده حالا‌


گفته بودم که باید بیشتر بیام اینجا و نذارم بیشتر از این، این بلاگ خاک بخوره. حالا اینجام ولی بدون حرف حساب.

پر از درگیر‌ی‌ها و کشمکش‌های ذهنی‌ام. نه از اونایی که میشه فکرشو کرد و حدس زد. نه. درگیری‌های ذهنی من بی‌خودترین و احمقانه‌ترین و کسل‌کننده‌ترین مشغله‌هایی که می‌تونه توی ذهن هر کسی وجود داشته باشه. اونقدر بی‌خود که حتی دوست‌ ندارم برای خودم بازخونی‌شون کنم. 

هر روزی که میاد، می‌گذره و تلف می‌شه، دارم تقلا می‌کنم و توی چارچوب تنگ و تک بعدی‌ای که برای خودم درست کردم دست و پا می‌زنم. سرک کشیدن به ویدئو‌های آموزشی که چطور می‌شه قوی‌تر شد. چطور می‌شه که اراده‌ی آهنی پیدا کرد. چطور می‌شه که اعتیاد به یه رفتارای غلط رو از بین برد. چطور می‌شه برنامه‌‌هایِ "از شنبه‌ی هفته‌ی بعد" رو واقعا شروع کرد و به سرانجام رسوند. چطور می‌شه بلند شد و دیگه وقت رو تلف نکرد.

یا برنامه‌ ریختن برای ساعت‌های آزاد غروب تا نیمه‌شب و انجام ندادن همه‌شون.

و کمی جالب‌تر از بقیه یادآوری تکنیک‌هایی که کمک می‌کنه تا کمتر وقت تلف کنم. از قانونِ "فقط ۵ دقیقه" که می‌گه فقط ۵ دقیقه برای پروژه‌ای که می‌خوای انجامش بدی ولی حوصله‌شو نداری وقت بذار و وقتی که شروع کردی متوجه می‌شی که سخت‌ترین بخش همون شروع بوده و حالا دلت می‌خواد ادامه بدی.

 قانون دیگه‌ای که میگه کارای کوچیکی که کمتر از ۵دقیقه وقت می‌برن رو همون لحظه انجام بده.

 قانونای خود ساخته‌ی خودم. مثل"فکر نکن انجامش بده": چون عادت دارم هر کاری رو توی ذهنم اونقدر بزرگ کنم که در عمل هم نتونم انجامش بدم.

 و از این دست اتفاق‌های تکراریِ تکرای.

نکته‌ای که تا حدودی عجیبه اینه که هم ناامیدم و هم امیدوار. همیشه به روزگار و زندگی(نه خیلی همیشه :) ) و صد البته خدا و اتفاق‌های خوب و آدم خوبی شدنم امیدوار بودم‌و هستم.

ولی در عین حال نسبت به درس و عبرت گرفتن از اشتباهات و تغییر پله به پله به سمت خوب شدنم ناامیدم می‌شدم و ناامیدتر می‌شم.

 

 

پی‌نوشت1: صرفا برای اینکه بگم اینجا برام ارزشمنده و می‌خوام بیشتر حضور داشته باشم.


خب، هنوز خیلی زوده که بخوام از چیزی و از کاری که پیشرفتی به چشم ندیده حرف بزنم ولی

همین الان موجود رو دوست دارم.

همینی که میتونم ببینم برای کوچک‌ترین قدم رو به جلو

تو زمینه‌ای که هیچ موقع هیچ تجربه‌ای ازش نداشتم

این‌قدر برام میتونه سخت باشه.

این سختی کلافه‌کننده رو دوست دارم :)


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها